فردا
آمد و تو دیگر نبودی .... همه جا سکوت بود صدای عقربه ساعت داشت دلم را به
لرزه در میآورد... باورم نبود و این بار همان لحظههایی که هر روز مرا
میخواندی، داشت بدون تو میگذشت و بدون تو نفس میکشیدم و تنها باخیالت
درکوچههای دلواپسی و انتظار سرگردانت بودم و ساعتها میگذشت و من در
رویای بی تو بودن اسیر بودم ......
و این بار دانستم که تو دیگر به پای یک
عشق جدید نشستهای و دیگر چشمانم را فراموش کردی و من را مثل یک اشک سرد
از چشمانت رها کردی ...
شاید به اونی که میخواستی رسیدی و اما چه ساده تو
دلم را به ساز غم آشنا کردی و بهانه کردی بازی سرنوشت را و چه بی پروا منو
تو شهر رویاها رها کردی و زدی زیر دوست داشتنت و دیگرحالا میدانم تو از
بین گلها یه گل تازه چیدی ...
به تو گفته بودم تو که نباشی تا فردا زنده
نمیمانم ......
امشب دلم برای کسی تنگ است که
چشمهای قشنگش را به عمق دریای رویاهایم پیوند داد. امشب دلم برای کسی تنگ
است که از چشمانم اشکهای به گونه ریختهام را پاک میکرد ... امشب دلم
برای کسی تنگ است که روحم زنده شده بود از حضورش ...
امشب دلم برای کسی
تنگ است که همچو فرشتهای زیبا، مهمان قلب تنهایم شده بود ... امشب دلم
برای کسی تنگ است که دلش برای دلم میسوخت ... امشب اما ، ... چه دلتنگم!