خیلی وقته خوابم نبرده به یادتم به یاد اون چشم های نرگس تو به یاد قلب مهربون تو که بی دغدغه قلب مرا میخواهد
خیلی وقته خوابم نبرده به یادتم به یاد اون چشم های نرگس تو به یاد قلب مهربون تو که بی دغدغه قلب مرا میخواهد
دختر
با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه میکرد کاملا از
او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او
همدوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت
از بعد ازپیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به
عیادتش امده بودن غیر ازپسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد
می شدند غیر از کسی که او منتظرشبود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به
خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانعکننده ای داشته باشد ولی در برابر
تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و تهکه خود پسر هم به احمقانه
بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسرگفت که دیگر نمی
خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دخترپسر خاله
اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر
لایقدوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای
پسر لحظه ای سستشد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون
دیگر رفته بود و پسر رابرای همیشه ترک کرده بود .
دختر با خود فکر می
کرد که چه دنیای عجیبی است در ایندنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می
شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدوناینکه حتی یک تومان پول بگیرد و
حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف
روی زمین نشسته بود و خونهایی را که ازپهلویش می امد پاک می کرد و پسر
همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بوداو نمی خواست دختر تمام
عمر خود را مدیون او بماندولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او
عاشق واقعی است!

arman
پنجشنبه 1 مرداد 1388 ساعت 17:04
دوست دارم که.....
یه
اتاقی باشه گرمه گرم ... روشنه روشن ... تو باشی، منم باشم ... کف اتاق
سنگ باشه سنگ سفید... تو منو بغلم کنی که نترسم ...که سردم نشه ...که
نلرزم ...
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار ... پاهاتم دراز کردی ... منم
اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم ... با پاهات محکم منو گرفتی ... دو تا
دستتم دورم حلقه کردی ... بهت میگم چشماتو میبندی؟ میگی آره! بعد چشماتو
میبندی ... بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟ میگی آره! بعد شروع
میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن ... یه عالمه قصة طولانی و بلند که هیچ
وقت تموم نمیشن ... میدونی؟ میخوام رگ بزنم ... رگ خودمو ... مچ دست
چپمو ... یه حرکت سریع ... یه ضربه عمیق ... بلدی که؟ ولی تو که نمیدونی
میخوام رگمو بزنم ... تو چشماتو بستی ... نمیدونی من تیغ رو از جیبم در
میارم ... نمیبینی که سریع می برم ... نمیبینی خون فواره میزنه ... رو
سنگای سفید ... نمیبینی که دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که نگم
آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی ... تو داری قصه میگی.. من شلوارک
پامه ... دستمو میذارم رو زانوم ... خون میاد از دستم میریزه رو زانوم و
از زانوم میریزه رو سنگا ... قشنگه مسیر حرکتش! قشنگه رنگ قرمزش ... حیف
که چشمات بسته است و نمیتونی ببینی ... تو بغلم کردی ... میبینی که سرد
شدم ... محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم ... میبینی نامنظم نفس میکشم ...
تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! میبینی هر چی محکمتر بغلم میکنی
سردتر میشم ... میبینی دیگه نفس نمیکشم ... چشماتو باز میکنی میبینی
من مردم ... میدونی؟
من میترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن ... از
تنهایی مردن ... از خون دیدن ... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ... مردن
خوب بود، آرومِ آروم ... گریه نکن دیگه! ... من که دیگه نیستم چشماتو بوس
کنم بگم دلم میگیرهها ! بعدش تو همون جوری وسط گریههات بخندی ... گریه
نکن دیگه خب؟ دلم میشکنه... دلِ روح نازکه ... نشکنش خب...؟
arman
پنجشنبه 1 مرداد 1388 ساعت 13:46