دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.
بعدا پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر این
پا و آن پا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با
دست اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. صورت دختر
گرد و معصومانه بودکاغذ مچاله شده ای را از پنجره
بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود
از من بگذر ... چون نمیتوانم
*من فلج هستم*
زندگی و مرگ هیچ کدام آزادی نیستند ...
قشنگ بود
موفق باشید
سلام
مطالبت فوق العاده بودند.
خیلی وبلاگ قشنگی داری!
سلام!
ممنون از شما! نظر لطفتونه!
خوشحالم کردین!
سعی میکنم یکم قشنگتر کنم!
منم تقریباْ مثل همون دخترم
اما هیچکس درک نمی کنه
سلام اسمه منم نرگسه
اسممو خیلی دوس دارم
شعرتم قشنگ بود اما غمگین