بنام فرشته مهربانیها
بگذار اعتراف کنم که تنها در پناه چشمان توست که هر لحظه به زندگی امیدوار می شوم...
پس تو را به لطافت لاله ها و مظلومیت شقایق ها سوگند می دهم
که مرهم نگاهت را از دل زخمی من دریغ مدار...
دلم می خواست اشک بودم و ازگوشه چشمانت مستقیما پایین می آمدم
وبه مژگانت می نشستم و سپس روی گونه هایت جاری می شدم و به روی لبهایت می مردم.
چشم وقتی زیباست که اشک بریزد ...
اشک وقتی زیباست که برای عشق باشد...
عشق وقتی زیباست که برای تو باشد ...
و تو وقتی زیبایی که برای من باشی...
بی تو گلی هستم بی گلبرگ…
شمعی بی شعله...
کویری سوزناک...
خنده ای بی صدا...
زنده ای بی روح...
روحی بی احساس...
و سرانجام نقطه ای هستم بی نشان در دریای پر تلاطم زندگی...
با همه این وجود برای همیشه می گویم دوستت دارم
قلب مرا باور کن...!
با توام ای سهراب ، ای به پاکی چون آب
یادته گفتی بهم :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مُرد
دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد
یادته گفتی بهم
اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا
که مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو
اومدم آهسته
نرم تر از پر قو
خسته از دوری راه خسته و چشم براه
یادته گفتی بهم
عاشقی یعنی دچار
فکر کنم شدم دچار
تو خودت گفتی
چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا بشه
آره تنها باشه
یار غم ها باشه
یادته می گفتی
گاه گاهی قفسی می سازم ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهائیمان تازه شود
دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه
صاحب یک نفسه
نیست که تازگی بده ، این دل تنهائی من
پس کجاست اون قفس شقایقت ، منو با خودت ببر با قایقت
راستی می گفتی
کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود
آره کاشکی دلشون شیدا بود
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب
تو خودت گفتی بهم
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.
دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.
بعدا پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر این
پا و آن پا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با
دست اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. صورت دختر
گرد و معصومانه بودکاغذ مچاله شده ای را از پنجره
بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود
از من بگذر ... چون نمیتوانم
*من فلج هستم*
دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟
پسر گفت : نه ، نیستی
دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟
پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم
دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟
پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم
دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش
میکرد
اماپسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت
تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی
من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را
و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد!
روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی به دست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این در حالی بود که به شدت احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم!
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز کردند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصان به درمان او اقدام کنند
دکتر هوارد کلی، به منظور بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده است، برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد، لباس پزشکیاش را بر تن کرد و بر ای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجه خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی شد
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن به منظور تأیید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال کرد
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمامی عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند
:پول این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است !
به پای حرف هام بشین یه لحضه
ببین چقدر دوست دارم
درد دلام و گوش کن یه لحظه
ببین کسی رو ندارم
عهدی که بستی خودت شکستی
این رسممون نبود گلم
درسته رفتی تو از کنارم
یادهت نمیره از سرم
هرجا که رفتی هواتو داشتم
تو حالم رفاقت چی کم گذاشتم
خواستم بسوزم به پای چشمات
تا حالا اینجوری دوستت نداشتم
وقتی می رفتی نگات می کردم
بازم نمی شنیدی صدات می کردم
تازه می خواستم واست بخونم
فرصت نشد بمونی دورت بگردم...
پرسید چقدر مرا دوست داری ؟
سکوتی کردم . چند لحظه به چشم هایش خیره شدم ...
گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق واقعی . عاشق تو ...
عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند .
به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارم * .
به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ...
به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم * .
به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو . در زیر باران قدم میزنم . عاشق بارانم . . .
به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام قطره های باران * دوستت دارم * .
به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم .
به اندازه ی تمام ستاره های آسمان * دوستت دارم * .
به عشق دیدنت بی قرارم . حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی ات در دل ندارم .
به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی * دوستت دارم * . . .
من که عاشق چشم هایت هستم . عاشق گرفتن دست های مهربانت هستم
به عشق آن چشم های زیبایت * دوستت دارم * .
لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است .
آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است ...
به شیرینی لحظه های عاشقی * دوستت دارم * .
من که تنها تو را دارم . از تمام دار دنیا فقط تو را می خواهم . تو تنها آرزویم هستی ...
به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی .
به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی
به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم . ای عشق من ...
ای بهترینم ... به عشق تمام این عشق ها * دوستت دارم * .
پرسیدم : به جواب این سوال رسیدی ؟
این بار او سکوت کرد .
و این بار او با چشم های خیسش به چشم هایم خیره شد ...
اشک هایش را پاک کردم و این سکوت عاشقانه هم چنان ادامه داشت ...
و من باز هم گفتم : به اندازه ی وسعت این سکوت عاشقانه که بین ما برپاست
تو رفتی و حالا من مونمو تنهایی خودم !
بهت گفتم تو نباشی هم با خیال تو زندگی خواهم کرد!
هنوز اون خنده هات تو گوشمه .... منو صدا کن! فریاد بزن!
دلم واست خیلی تنگ شده!
درسته که با خیال تو هم میتونم زندگی کنم اما بودن همیشه برای من یه آرامشه!
از وقتی نیستی قلبم پر از دلهره پر از بی قراری شده!
هیچوقت بغضمو باور نکردی هیچوقت احساسمو نخواستی!
تنها کاری که کردی این بود همیشه با من لج کنی! عین غریبه ها رفتار کنی!
حالا دلم خیلی تنگه! کاش بودی! اما بگذریم!
من به خیال تو دلبستمو تو به یک خیال دیگه! خیلی خستم!خسته تر از دیشب ! حالم بده! کاش بودی تا نوازشم میکردی!
کجا رفتی؟
چرا دوری؟
تو قلبم هنوز دلهره هست!
اشکام رو هیچوقت جزتو نخواستم کسی ببینه!بغضم رو به تو فقط نشون دادم!
تو منو باور داری؟ میگی آره! اما این باور نیست! آیا باور تو همینهکه روی خواسته من وایسی؟ یعنی غرورت اونقده زیاده که به خاطرش از مرگ منم میگذری؟
باشه! شاید نبود من بتونه تو رو به آرامش برسونه!
شاید این تنهایی بتونه از تو تو بسازه!
تو خیالت سال ها زندگی خواهم کرد!
تا زمانی که چشم هایم کور بشه تاز مانی که احساسم یخ بزنه از تو خواهم نوشت!
با تمام وجودم به پای تو خواهم موند! حتی اگه نباشی! حتی اگه مجبور بشم تنهایی بر من حاکم بشه! هیچوقت!
نه!
تورو میخوام واسه همیشه! حتی اگه منو نخوای! حتی اگه واست غریبه باشم و دیگه منو نشناسی! حتی اگه با طعنه هات منو به آتیش بکشی باز تورو خواهم خواست حتی اگه دستت توی دست یکی دیگه باشه!
عشق اجبار نیست و قلب من زندون نیست...!
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بیتردید مورد اعتمادت باشد.
=>و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ سادهای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوریات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیدهای، به جواننمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانهای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پسفردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همهی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
"ویکتور هوگو"